شبکه اجتماعی نمیدونم - جستجو در پست ها

MahnaZ

#خلاقیت با غذا

4 دیدگاه · 1392/06/19 - 13:05 در غذا و شیرینی ·

MahnaZ

#توهم زدن یک #مرد

... ادامه

1 دیدگاه · 1392/06/18 - 13:40 در داستانک ·

دیدگاه

MahnaZ

#مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو #شمال اطرف اردبیل، جای این که از #جاده #اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ #جاده #قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو #خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو #ماشینم #خاموش شد و هر کاری کردم #روشن نمیشد.

#وسط #جنگل، داره شب میشه، #نم #بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با #موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!

#راه افتادم تو #دل #جنگل، #راست #جاده #خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه #ماشین #خیلی #آرام و بی‌صدا بغل دستم #وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی #ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه #تشکر، دیدم هیشکی #پشت_فرمون و #صندلی_جلو نیست!!!

خیلی #ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور #بی_صدا راه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه #پیچ جلومونه!

تمام تنم #یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی #جیغ بکشم. #ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف #دره.

تو لحظه‌های آخر #خودم رو به #خدا این قدر نزدیک دیدم که #بابابزرگ #خدا #بیامرزم اومد #جلو #چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه #دست از #بیرون #پنجره، اومد تو و #فرمون رو چرخوند به سمت #جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که #ماشین به سمت #دره یا #کوه می‌رفت، یه #دست می‌اومد و #فرمون رو می‌پیچوند.

از #دور یه #نوری رو دیدم و حتی یک #ثانیه هم #تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم #بیرون. این قدر #تند می‌دویدم که #هوا #کم آورده بودم.

#دویدم به سمت #آبادی که #نور ازش می‌اومد. رفتم توی #قهوه_خونه و #ولو شدم رو #زمین، بعد از این که به #هوش اومدم #جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه #ساکت بودند، یهو در #قهوه_خونه باز شد و دو نفر#خیس #اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون #احمقیه که وقتی ما داشتیم #ماشینو #هل میدادیم #سوار #ماشین ما شده بود.

1392/06/18 - 13:41

صوفياجون

روز همگی خوش تا شب

2 دیدگاه · 1392/06/17 - 16:03 ·

صوفياجون

MahnaZ

1 دیدگاه · 1392/06/17 - 14:45 در طبيعت ·

عیسی

سپاسگزاری

از کسانی که از من متنفرند سپاسگزارم آنها مرا قویتر میکنند.

از کسانی که مرا دوست دارند ممنونم آنان قلب مرا بزرگتر می کنند.

از کسانی که مرا ترک میکنند متشکرم آنان به من می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست.

از کسانی که با من می مانند سپاسگزارم آنان به من معنای دوست واقعی را نشان می دهند.

...

+ نوشته شده در دوشنبه دوم مرداد 1391ساعت 13:47 توسط سعیــــد | نظر بدهید
فرصت بدین!
وقتی کسی حالش بده ، بهش چی بگیم؟

وقتی کسی حلش بده بهش نگید

ای بابا اینم می گذره ،

نگید درست میشه ،

نخواهید با جوک های مسخره بخندونینش ،

نمی خواد بخنده ، خنده اش نمی یاد . غصه داره می فهمین ؟ غصه !

براش از فلسفه ی زندگی حرف نزنین.

از انرژی مثبت و مثبت باش و به چیزهایی که داری فکر کن حرف نزنید.

حتی سعی نکنین نشون بدین که حالتون از اون بدتره.

از تجربیات بدتر خودتون یا اطرافیانتون نگین.

وقتی کسی ناراحته اصلا این شما نیستید که باید حرف بزنین.

شما در حقیقت باید حرف نزنید.

باید دستش را بگیرید. بغلش کنید . تو چشم هاش نگاه کنید.

براش چای بریزید.

براش چیزی که دوست داره بریزید یا بپزید . بذارید جلوش بعد حرف نزنید. بذارید اون حرف بزنه و فقط گوش کنید.

هی فکر نکنید باید نظریه صادر کنید و نصیحت کنید.

فکر نکنید اگر حرف نزنید اتفاق بدی می افته.

شما جای اون آدم نیستید.

شما از بدو تولد جای اون زندگی نکردید.

پس نظریه و حرفاتون به درد خودتون می خوره.

بله ! دستش رو بگیرید. بغلش کنید. سکوت کنید.

اگه دلش خواست خودش حرف می زنه.

حتی اصرار نکنید که باهاتون حرف بزنه.

فقط بهش فرصت بدین!

+ نوشته شده در دوشنبه دوم مرداد 1391ساعت 13:46 توسط سعیــــد | یک نظر

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم تیر 1391ساعت 9:35 توسط سعیــــد | یک نظر

چشمانم دیگر خسته اند

از بس چشم به در دوخته اند

از بس چشم به انتظار تو بوده اند

چشم به انتظار تو

انتظار آمدن تو

انتظار دیدن تو

پس بیا....که زنده بودنم وابسته است به زنده بودن و دیدن تو!!

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم تیر 1391ساعت 10:28 توسط سعیــــد | 3 نظر
بـرای تـو کـه نــه

دلـــم...!! بـرای تـو کـه نــه...!!

ولـــی...!!

بــرای روزهــای بــا هــم بـودنــمــان

س

... ادامه

دیدگاه · 1392/06/16 - 19:02 ·

رضا

روز دختر بر همه دختران گل و نازنین نمیدونم مبارک .

9 دیدگاه · 1392/06/16 - 01:17 ·

11

MahnaZ

چه #انتظار #عجیبی!

#تو بین #منتظران هم، عزیز من، چه #غریبی!

عجیب تر که چه #آسان، نبودنت شده #عادت، چه بی خیال نشستیم

نه #کوششی نه #وفایی

فقط نشسته و گفتیم: #خدا #کند #که #بیایی ...!

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ...

7 دیدگاه · 1392/06/15 - 02:52 در حسینیه ·

11

محسن

سلام shervin به #شبکه_اجتماعی #نمیدونم خوش آمدی

5 دیدگاه · 1392/06/13 - 08:50 ·

MahnaZ

#خشم و #میخ

#پدری به #پسرش که دائم #عصبانی می شد گفت :
#پسرم تو باید یاد بگیری که خودت رو #کنترل کنی و #مراقب #رفتار و #گفتارت باشی.
و بعد تعدادی #میخ به او داد و خواست هر بار که #عصبانی می شه یکیش رو به #دیوار #اتاقش بکوبه!
#پسر روز اول #هیجده #میخ به #دیوار زد.
روز دوم #شانزده تا و ...!
او هر روز #ناخودآگاه وقتی #دیوار اتاقش رو می دید تلاش می کرد تا کمتر #عصبانی بشه وتعداد #میخ هائی که به #دیوار می کوبید مدام #کم و #کمتر می شد.
تا اینکه روزی #پدر گفت :
#پسرم از این به بعد #میخی به #دیوار نزن و هر وقت تونستی خودت رو #کنترل کنی و جلوی #عصبانیتت رو بگیری ، یکی از اون #میخ ها رو #بیرون بکش.
چند روز بعد همه #میخ ها از #دیوار #اتاق #بیرون کشیده شده بودند.
#پدر که خیلی #خوشحال بود از #پسرش بخاطر #عوض شدن #رفتارش #تشکر کرد و گفت :
#عزیزم خیلی خوبه که دیگه #عصبانی نمی شی ، ولی یه نگاه به #دیوار اتاقت بنداز.
#پسر نگاهی به #دیوار انداخت ، چیزی که به #وضوح دیده می شد #سوراخ های زیادی بود که اون رو #زشت و #بدشکل کرده بودند.
#پدر ادامه داد :
#پسرم #دیوار اتاقت دیگه مثل #گذشته اش نیست.
#تو وقتی با #دیگران با #عصبانیت صحبت می کنی ، #حرف هات در #دل اونها چنین #اثری رو ایجاد می کنه.
اگر هم دیگه به #رفتار #غلطت ادامه ندی ، #اثرش می مونه.
#عزیزدلم کاشکی قبل از #آزردن #احساسات و #عواطف دیگران کمی فکر کنیم.
#کاشکی #دقت #بیشتری روی #گفته ها و #رفتارمون داشته باشیم.
و #کاشکی #بدونیم #التیام #زخم ها به #سادگی #ایجادکردن #اونها #نیست.

... ادامه

دیدگاه · 1392/06/13 - 01:17 در داستانک ·

LeilA

Mostafa

ıllı YAŁĐA ıllı
از پستاتون خوشم میاد سعی میکنم پستاتونو دنبال کنم {-29-}

4 دیدگاه · 1392/06/12 - 15:38 ·

10

MahnaZ

داستان زیبای #پدری که تا دیر وقت کار می کرد

5 دیدگاه · 1392/06/11 - 01:24 در داستانک ·

دیدگاه

MahnaZ

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوال؟
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
- اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار.
- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد. بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است. شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر بیدارم.
- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم ۱۰ دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا
بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی ؟
بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم

1392/06/11 - 01:25

صوفياجون

{-41-} {-35-}

1392/06/11 - 01:43

MahnaZ

{-154-}

1392/06/11 - 01:44

مائده

خدا سایه شونو رو سرمون نگه داره تا وقتی زنده ایم {-47-}
قشنگ عزیز {-154-}

1392/06/11 - 02:49

MahnaZ

#آمیــــــــــــــــــــــن {-47-}

فدات عزیز {-153-}

1392/06/12 - 01:34

MahnaZ

گریم دیدنی #مردانی که در نقش #زن بازی کردند...

19 دیدگاه · 1392/06/10 - 20:43 ·

آخرین 10 دیدگاه · نمایش همه »

Mostafa

حالا که دیگه هم اسم فیلمو هم اسم کارگردانو بهت گفتم راحت میتونی پیداش کنی
یه تشکرم میکردی بد نبود {-32-}

1392/06/12 - 15:01

رضا

مصطفی #آرشیو_فیلم خوبی داری به ما هم سر بزن {-7-}

1392/06/12 - 15:05

Mostafa

Warning: preg_replace(): The /e modifier is no longer supported, use preg_replace_callback instead in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_postcomment.php on line 102

1392/06/12 - 15:08

رضا

مصطفی {-7-} من اول هارد 2 ترابایت بگیرم بعد بهت سر میزنم . البته آرشیو اون مصطفی آرمان و مهیار و مازیار و چند نفر دیگه هم هست {-7-}

1392/06/12 - 15:11

MahnaZ

مصطفی {-16-} این همه فیلم داری؟؟؟؟ چ خبره ؟؟؟ کجا جا دادی؟؟؟
رضا ببین کدومو میخای بهت بدم {-194-} ایشششششش
دیگه انقد سوختم که تشکر یادم رفت... تشکر کردنم فایده نداره چون کسایی که به ما فیلم میرسوندن دیگه نیستن.... {-60-}

1392/06/12 - 15:26

Mostafa

پس بگیر که آرشیو اونا هم میخوام :P
تازه این آرشیو 250 فیلم برتر تاریخه بازم دارم
تو هارد جا دادم :P

1392/06/12 - 15:41

رضا

مهناز حسادت نکن دختر

1392/06/12 - 16:06

MahnaZ

اصنم حسادت نمیکنم ... {-85-} خودم کلی فیلم دارم.... البته ی عالمه هم قراره بم برسه... {-32-}

1392/06/12 - 16:11

رضا

خب نشد ما هستیم بهت میرسونیم .

1392/06/12 - 16:13

MahnaZ

وااااااااااااااااای راست میگی.... {-65-} {-97-} {-115-} {-155-}
پس منوتون بدین من سفارش بدم... {-130-}

1392/06/12 - 16:18

Mostafa

این حرکت میتونه منو ساعتها پای سینک ظرفشویی نگه داره ... {-7-}

خودم با هزار تا چیز امتحان کردم خیلی حال میده {-32-}

4 دیدگاه · 1392/06/8 - 01:58 ·

7

Mostafa

ونت ورث میلر یا همان مایکل سریال محبوب فرار از زندان در موضعی رسمی همجنسگرایی خود را اعلام کرد.

هنگامی که مسئولین جشنواره فیلم سن پطرزبورگ از ونت ورث میلر دعوت کردند به عنوان یکی از مهمانان جشنواره به روسیه بیاید و در این جشنواره شرکت کند وی ضمن تشکر از آنها به خاطر دعوت وی گفت که پیش از این هم به روسیه سفر کرده و از سفر دوباره به روسیه خوشحال خواهد شد ولی چون وی همجنس گرا است و موضع دولت فعلی روسیه در قبال همجنس گرایان غیر قابل قبول است نمی تواند این دعوت را بپذیرد و به روسیه سفر کند {-15-}

7 دیدگاه · 1392/06/7 - 14:45 ·

7

Mostafa

9 دیدگاه · 1392/06/6 - 22:38 ·

دیدگاه

رضا

عالی بود {-7-}

1392/06/6 - 22:42

Mostafa

1392/06/6 - 22:43

...

مصطفی جان:
رفیق بهترازجانم
بالاخره بانسخه موبایل افتخاردنبال کردنتان نصیبم شد....
دوستدارهمیشگی شما:
نیماراد

1392/06/6 - 22:48 توسط Mobile

Mostafa

نیما جان افتخار از ان ماست عزیز دل انگیز
من اگه میدونستم با موبایل اومدی و برات مشکله شوخی رو اونجوری ادامه نمیدادم
آقا زیاد شاعری بکنی دیدی چشمه ما هم قول قول کرد یه غزل دادیما :P

1392/06/6 - 22:52

...

ازطریق کامپیوترپیدانکردم...
باموبایل مصدع شدم...
خواهش........
ماکه شاعری که هیچ
پشت وانت نویس هم نیستیم...
خوشحال میشم آثارادیب سخنوری چون بااحساس چون شماروبخونم...
منتظرآثارزیبای شماهستم...
غلونکردم اگه بگم ثانیه شماری میکنم...
دوستداروجودتان:
نیما

1392/06/6 - 22:58 توسط Mobile

Mostafa

ای نیمایی که دیدنت آرزوست
این فقط مزاحی بود از یک دوست
هرچه باشد برای ما عزیز و والاست
نوشته های زیبایت بسی نیکوست
این طبع شعر که نوشتم شوخیست
من و شاعری کجا دو خط شعر خواندنم آرزوست {-11-} {-33-}

1392/06/6 - 23:20

...

عالی بود..
بسی زیبا..
این حقیردرمقابل طبع لطیف شماالکن ترینم...
شعرزیبای شماراخواندم
بردیده نهاده
وبسی خرسندگشتم...
باتشکرازحضرت دوست
آنکه هرآنچه رسدازاونکوست..
نیما

1392/06/6 - 23:30 توسط Mobile

Mostafa

نیما جان من اصلا اهل شعر گفتن نیستم چوب کاری میفرمایید خواستم فقط یکم شوخی کنم وگرنه که شما استادی من لنگ انداختم رفتم عزیز {-17-}

1392/06/6 - 23:38

ıllı YAŁĐA ıllı

{-18-} ای خدا ا ا ا ا ا ا ا {-138-} {-62-}

1392/06/7 - 06:17

رضا

خب ارسال پست با 2.000 کاراکتر خوب هست؟ مشکل ارسال داستانها و مطالب بلند رفع شد ؟

13 دیدگاه · 1392/06/4 - 23:43 ·

آخرین 10 دیدگاه · نمایش همه »

رضا

نیما خیلی کار داریم تا یک سایت کامل بشیم ایشالا به زودی .

1392/06/4 - 23:57

...

ایشالله...

1392/06/4 - 23:59

saeid

نیما چرا توهم زدی {-7-} داری با این حرفات جلو رضا خود شیرینی میکنی که هواتو داشته باشه {-36-} رضا اهل پارتی بازی نیست {-139-} {-193-}

1392/06/5 - 00:00

...

سعیدجان:
اون بالایی هواتوداشته باشه حله...
بعدشم من به آقای خاص نمیدونم ارادت خاصی دارم...
بعدشم آقارضادرک بالایی ازاشخاص داره..
مابین رفیق فاباش گم هستیم...

1392/06/5 - 00:05

saeid

من کوچیکتم با مرااااام {-17-}

1392/06/5 - 00:07

رضا

سعید جان این چه حرفیه عزیز؟ از شما بعدیه آخه من هوای کسی رو داشته باشم که چی بشه ؟

1392/06/5 - 00:10

...

بزرگواری سعیدجان...

1392/06/5 - 00:10

saeid

رضا دارم شوخی میکنم جدی گرفتی؟ {-7-} منم میدونم شما آقایی {-154-}

1392/06/5 - 00:12

رضا

عزیزی سعید جان

1392/06/5 - 00:13

saeid

فدای توووووو

1392/06/5 - 00:16

رضا

به علت درخواست کاربران گرامی شبکه اجتماعی نمیدونم بعلت محدودیت کاراکترهای ارسال پست از این تاریخ به بعد تعداد کاراکترهای ارسال پست به 2.000 کاراکتر افزایش می یابد .
امیدوارم مورد استفاده شما عزیزان قرار بگیره .

... ادامه

2 دیدگاه · 1392/06/4 - 15:50 در اخبار نمیدونم ·

♥هـــُدا♥

8 دیدگاه · 1392/06/4 - 10:17 در عكس بازيگران ·