را و :

را و کرد، سرش را و خودش را تا میز و با گفت : ؟
معلم که از هایش می زد، به چشمهای و دخترک شد و داد زد: (#چند مشقاتو و رو و نکن ؟ ها؟
رو می خوام در بچه ی بی باهاش کنم )
را کرد… را به داد و گفت :
میدن… میشه مامانم رو کنیم که دیگه از نیاد… میشه برای بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت داده اگه موند برای من هم یه که من دفترهای رو نکنم و بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت چرخاند و گفت : سارا…
و کاسه چشمش روی شد…
8 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/07/15 - 20:44 در داستانک
دیدگاه
yalda

{-38-} خیلی سوزناک بود داستانش {-124-}

1392/07/16 - 05:28
Mostafa

طلا ممنون از حس همدردی با معلم
آره منم خیلی ناراحت شدم یلدا
:(

1392/07/16 - 17:43