#معلم #عصبی #دفتر را
#روی #میز #کوبید و
#داد #زد :
#سارا …
#دخترک #خودش را
#جمع و
#جور کرد، سرش را
#پایین #انداخت و خودش را تا
#جلوی میز
#معلم #کشید و با
#صدای #لرزان گفت :
#بله #خانم ؟
معلم که از
#عصبانیت #شقیقه هایش می زد، به چشمهای
#سیاه و
#مظلوم دخترک
#خیره شد و داد زد: (#چند
#بار #بگم مشقاتو
#تمیز #بنویس و
#دفترت رو
#سیاه و
#پاره نکن ؟ ها؟
#فردا #مادرت رو
#میاری #مدرسه می خوام در
#مورد بچه ی بی
#انظباطش باهاش
#صحبت کنم )
#دخترک #چانه #لرزانش را
#جمع کرد…
#بغضش را به
#زحمت #قورت داد و
#آرام گفت :
#خانوم …
#مادرم #مریضه …
#اما #بابام #گفته #آخر #ماه #بهش #حقوق میدن…
#اونوقت میشه مامانم رو
#بستری کنیم که دیگه از
#گلوش #خون نیاد…
#اونوقت میشه برای
#خواهرم #شیر #خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت
#قول داده اگه
#پولی موند برای من هم یه
#دفتر #بخره که من دفترهای
#داداشم رو
#پاک نکنم و
#توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت
#تخته چرخاند و گفت :
#بشین سارا…
و کاسه
#اشک چشمش روی
#گونه #خالی شد…
8 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/07/15 - 20:44 در
داستانک
خیلی سوزناک بود داستانش
1392/07/16 - 05:28طلا ممنون از حس همدردی با معلم
1392/07/16 - 17:43آره منم خیلی ناراحت شدم یلدا