یافتن پست: #نتوانستم

bamdad
bamdad
خدای من نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی میان این دو گمم هم خود را و هم تو را آزار میدهم هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ” خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن . . .

{-47-}
bamdad
bamdad
خــــــدای من
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم
هم خود را و هم تو را آزار میدهم
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ”
خدایــا هیچ وقت رهـــایم نکن

{-47-}
zoolal
zoolal
در دنیای تنهایی های خود

نقاش خوبی شدم..

درد کشیدم..

آه کشیدم...

سختــی کشیدم..

امــا نتوانستم از تو دسـت بکـشـم...
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/17 - 18:27 ·
7
متین (میراثدار مجنون)
متین (میراثدار مجنون)
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم

هم خود را و هم تو را آزار میدهم

هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی

و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی


آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ”

خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن . . .
... ادامه
Reza Babaei
1970833_821338391216409_212056977_n.jpg Reza Babaei
شخصی نزد حلاج اومد و گفت
من سالها ثروتم رو جمع کردم که به عربستان برم و خدا رو زیارت کنم
در راه که می رفتم به روستایی رسیدم که به خاطر جنگ ویران شده بود مردم زخمی بودن و سر پناهی نداشتند مقداری از ثروتم را خرج ساختن سرپناه و دارو برای مردم کردم
به روستای دیگری رسیدم کودکان یتیم و گرسنه را دیدم با باقی مانده ثروتم برای انها غذا تهیه کردم
به روستای دیگری رسیدم جوانی را دیدم زیر درخت نشسته بود تنها
و غمگین پرسیدم چرا ناراحتی گفت دختری که دوسش دارم پدرش گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد
من اسبم را به او دادم
به خود امدم دیدم دیگر هیچ چیز ندارم
از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم
وبا نارحتی به حلاج گفت
من بعد از این همه سال انتظار نتوانستم خدا را زیارت کنم

و حلاج به او گفت
تو خدا را زیارت کردی
خدا سرپناهی نداشت
تو برای خدا سر پناه ساختی
خدا زخمی بود تو خدا را درمان کردی
خدا گرسنه بود تو خدا را سیر کردی
خدا تنها و غمگین بود تو خدا را از نهایی در اوردی
و حلاج در پایان گفت خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زیانی زندانی نیست
خدا یاری رساندن به انسانهاست
... ادامه
bamdad
bamdad
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنـــــــــی باشم که تو خواستی

و هــــــرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهـــــــایم کنی …

آنقدر بــی تو تنهــــــا هستم که بی تو یعنی “هیــــچ” یعنی “پـــــوچ” !

خـــــــــدایا هیــــــــچ وقت تنها رهـــایم نکن...
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/8 - 21:05 ·
7
hastii
hastii
هرگز نمی نالم

نه ، من هرگز نمی نالم

قرن ها نالیدن بس است

می خواهم فریاد کنم

اگر نتوانستم ، سکوت می کنم

خاموش مردن بهتر از نالیدن است

دکتر علی شریعتی
... ادامه
دیدگاه · 1392/11/9 - 22:24 ·
8
ParNiyA
ParNiyA
وقتی با تو آشنا شدم درخت مهربانیت آنقدر بلند بود
که هرچه بالا رفتم آخرش را ندیدم
معجون زیبایت آنقدر شیرین بود
که هر چه نوشیدم سیراب نشدم
و دریای عشقت آنقدر وسیع بود
که هرچه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببینم
و سرانجام در آن غرق شدم...
... ادامه
دیدگاه · 1392/10/19 - 02:34 ·
5
...
...
مدتهابودکه میخواستم رازی راکه درسینه دارم رابتوبگویم...ولی نتوانستم؛
داشتم هنگامی که ازکنارم میگذشتی
این رازرادرچشمان عاشقم بخوانی
ولی
تو
بابی اعتنایی میگذشتی
تااینکه امروزقلم برداشتم
تا
از
بی مهریت بنویسم
وقتی که
قلم را
ازروی کاغذبرداشتم
دیدم
نوشته ام:
""دوستت دارم""
{-41-}
دیدگاه · 1392/10/17 - 17:55 ·
2
hastii
hastii
نه من هرگز نمي نالم. قرن ها ناليدن بس است مي خواهم فرياد كنم. اگر

نتوانستم,سكوت مي كنم. خاموش مردن بهتر از ناليدن است
دیدگاه · 1392/10/8 - 12:57 در دوستها ·
9
nafas
nafas
پیاده از کنارت گذشتم گفتی "قیمتت چنده خوشگله؟؟
سواره از کنارت گذشتم .گفتی"برو پشت ماشین لباسشویی بشین "

در صف نان نوبتم را گرفتی چون صدایت بلند تر بود.

در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلند تر بود.

زیر باران منتظر تاکسی بودم .مرا هل دادی و خودت سوار شدی

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من

در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من فریاد کشیدی "زهرمار"

در خیابان دعوایت شد تمام نا سزایت فحش خواهر مادر بود

در پارک بخاطر حضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم

نتوانستم به استادیوم بیایم چون تو شعار های آب نکشیده میدادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی

مرا ارشاد میکنند تا تو ارشاد شوی

تو ازدواج نکردی و گفتی زن گرفتن حماقت است

من ازدواج نکردم و تو گفتی که من ترشیده ام:|
دیدگاه · 1392/10/5 - 15:22 ·
5
ıllı YAŁĐA ıllı
e5404bf5f55fa116050b8b341ca3e1d4.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
#ﺁﻫﺎﯼ #ﻋﺸﻖ ، #ﻣﻦ #ﺗﺴﻠﯿﻢ #ﺗﻮ #ﻫﺴﺘﻢ …
ﺁﻫﺎﯼ ﻋﺸﻖ، ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺕ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ…
ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺷﮑﺴﺖ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﯼ ﻋﺸﻖ… ﻣﻦ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺁﺗﺸﯿﻦ ﺗﻮ ﻣﯿﺒﺎﺷﻢ…
ﺁﻫﺎﯼ ﻋﺸﻖ، ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﺍﺩﯼ، ﻣﺮﺍ ﻋﺬﺍﺏ ﺩﺍﺩﯼ، ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺟﺎ ﺩﺍﺩﯼ،
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ…
ﺁﻫﺎﯼ ﻋﺸﻖ، ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﺎﺗﻼ‌ﻕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﯼ،
ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺍﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﯼ،
ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺩﺭﻭﻏﯿﻨﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻭﺭ ﻧﺸﻮﻡ…
ﺁﻫﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ، ﺍﯾﻨﮏ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺗﻮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ،
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺮﺍ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﻫﯽ؟. ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ ،
ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺍﺣﺖ ﮐﻨﻢ…
ﺍﯼ ﻋﺸﻖ، ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯾﯽ؟ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﯼ؟.. ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ؟…
ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟….. ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻫﯽ؟…
ﻣﻦ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺗﻮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ… ﺁﺭﻭﺯ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻣﻦ ﺷﻮﯼ !
ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺭﻭﺯﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻢ! ﺍﻣﺎ…!
ﺍﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﻨﻢ،
ﺗﻮ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﺗﻮ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﮔﻢ ﻫﺴﺖ…!
#ﺁﻫﺎﯼ #ﻋﺸﻖ #ﻣﻦ #ﺗﺴﻠﯿﻢ #ﺗﻮ #ﻫﺴﺘﻢ … {-61-}
hastii
hastii
الهی ؛ اگر چه درویشم ولی داراتر از من کیست،

که تو دارایی منی...
الهی ، در،بسته نیست ، ما دست و پا بسته ایم...

الهی ، چون توانستم، ندانستم و

چون دانستم، نتوانستم

الهی ، مقدور فرما آنچه ذبح می شود

نفسانیت ما باشد به پای ربانیت تو...
... ادامه
دیدگاه · 1392/08/30 - 15:28 ·
8
Noosha
711d592ce44990ba08a7d09d78628f02.jpg Noosha
خدای من !

نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی …

میان این دو گمم !

هم خود را و هم تو را آزار میدهم …

هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی …

آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ” !

خدایا هیچ وقت رهایم نکن . . .
... ادامه
LeilA
LeilA
خـدای من!

نه آن قدر پاکم که کمـکم کنی

نه آن قدر بـدم که رهایـم کنی

میان ایـن دو گمم !

هم خود را و هـم تو را آزار مـیدهم

هر چه قدر تلاش می کنم نتوانستم آنـی باشـم که تو خواستی.

و هرگز دوست ندارم آنی باشم کــه تو رهایم کنی
... ادامه
Mohammad
bakhtiar.jpg Mohammad
رضا بیک ایمانوردی پسرش بختیار
بختیار بیک ایمانوردی (فرزند رضا بیک ایمانوردی): پدرم کارش را بسیار زیاد دوست داشت

MahnaZ
212.jpg MahnaZ
!
آن زمان که مرا و از کار افتاده یافتی
اگر هنگام خوردن، هایم را کردم و یا لباسهایم را بپوشم
اگر هایم و کننده است
باش و کن
به بیاور، وقتی بودی، مجبور می شدم روزی چند بار را کنم
برای یا مجبور می شدم بارها و بارها را برایت کنم
وقتی نمی خواهم به بروم، مرا نکن
وقتی خبر از ها و ، می کنم با به من
وقتی برای کلمات یا ، ام یاری نمی کند، بده و نشو
وقتی راه رفتن ندارند، را به من بده ... همانگونه که را در کنار من برداشتی
زمانی که می گویم دیگر نمی خواهم بمانم و می خواهم ، نشو ... روزی می فهمی
از اینکه در و هستم، و نشو
کن، همانگونه که من کردم
کمک کن تا با و ، این راه را به برسانم
،
... ادامه
مائده
images.jpg مائده
خدای من!
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی ونه آن قدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم
هم خود راوهم توراآزارمی دهم
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
وهرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ“ یعنی“ پوچ
خدایاهیچ وقت رهایم نکن......
... ادامه
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
خــــــــــــدای من !

نه آن قدر پاکم که کمکــــم کنی و نه آن قدر بدم که رهـــایم کنی …

میــــــــان این دو گمم !

هم خــــود را و هم تــــــو را آزار میدهم …

هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنـــــــــی باشم که تو خواستی و

هــــــرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهـــــــایم کنی …

آنقدر بــی تو تنهــــــا هستم که بی تو یعنی “هیــــچ” یعنی “پـــــوچ” !

خـــــــــدایا هیــــــــچ وقت رهـــایم نکن... !
... ادامه
دیدگاه · 1392/05/7 - 13:34 در حسینیه ·
5
Mostafa
Mostafa
قلبم را هیچوقت نتوانستم با قلبت میزان کنم، هر وقت به تو رسیدم تپش قلبم تندتر شد.
دیدگاه · 1392/02/4 - 00:08 ·
2
شهرزاد
شهرزاد
مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را ازدست داده بود. من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي‌هايم هم متوجه نقص عضو او نمي‌شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي‌كردم. فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي‌كردند و پدر و مادرها كه سعي مي‌كردند سوال بچه خود را به نحوي كه مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه اين موضوع مي‌شدم و گهگاه يادم مي‌افتاد كه مامان يك چشم ندارد. يك روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يك‌دفعه گريه كرد. مامان او را نوازش كرد و علت گريه‌اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي كرد و سعي كرد جلوي گريه‌اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را درآغوش گرفت و بوسيد. به او گفت: فردا مي‌رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت مي‌كند. برادرم اشك‌هايش را پاك كرد و دويد سمت كوچه تا با دوستانش بازي كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي داداش را نگاه كردم و فرق بين دختر و پسر بودن را آن زمان فهميدم.
...
... ادامه
♥هـــُدا♥
0.432669001295314023_taknaz_ir.jpg ♥هـــُدا♥
ساعتهای اتاقم هیچ کدام عقربه ندارند....

من روی هفت و هفت دقیقه کودکیم ایستادم ،

وقتی نتوانستم "تاب تاب عباسی" هایم را بالا بیاورم .

هنوز احمقانه ، نشئه "یک بستنی برای دو نفر" م ...

مرا ببین !

دارم وارونه قد میکشم!:)
دیدگاه · 1392/01/4 - 22:33 ·
3
♥هـــُدا♥
231087_144727535598488_100001837286230_283603_6704863_n.jpg ♥هـــُدا♥
مـלּ باید پوشیده باشمـ تا تو دینت را حفظ کنے ؟!

مرا ارشاد مے کنند تا تو ارشاد شوے ؟!

تو ازدواج نکردے و بـﮧ من گفتے

زن گرفتـלּ حماقت است و مـלּ ازدواج نکردمـ و

بـﮧ مـלּ گفتے تـُرشیده امـ!!

نتوانستمـ بـﮧ استادیومـ بیایمـ،

چوלּ تو شعارـهاے آب نکشیده میدادے !!

وقتے گفتمـ پوشک بچـﮧ را عوض کن

گفتے بچـﮧ مال مادر است و وقتے

خواستے طلـاقمـ بدهے

گفتے بچـﮧ مالـ پدر است ؟!

چـﮧ عادلـانـﮧ !!
... ادامه
دیدگاه · 1391/12/15 - 18:31 ·
1
صفحات: 1 2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ