MahnaZ
#ببخشید #شما #ثروتمندید ؟
هوا بدجورى #طوفانى بود و آن #پسر و #دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.
هر دو لباس هاى #کهنه و #گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
#پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما #کاغذ #باطله دارین»
#کاغذ #باطله نداشتم و #وضع #مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم.
مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به #پاهاى #کوچک آنها افتاد
که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان #قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون #شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار #بخارى نشاندم تا #پاهایشان را #گرم کنند.
بعد یک فنجان #شیرکاکائو و کمى #نان #برشته و #مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم.
زیر چشمى دیدم که #دختر کوچولو #فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.
بعد پرسید:« #ببخشین #خانم ! #شما #پولدارین ؟ »
نگاهى به #روکش #نخ_نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
#دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى #نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه #رنگ #فنجون و #نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى که بسته هاى #کاغذى را جلوى #صورتشان گرفته بودند تا #باران به #صورتشان #شلاق نزند، رفتند.
#فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم.
بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم.
#سیب_زمینى ، #آبگوشت ، #سقفى #بالاى #سرم ، #همسرم ، یک #شغل #خوب و #دائمى ، همه اینها به هم مى آمدند.
صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.
#لکه هاى #کوچک #دمپایى را از کنار بخارى، #پاک #نکردم.
مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه #آدم #ثروتمندى #هستم.
هوا بدجورى #طوفانى بود و آن #پسر و #دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.
هر دو لباس هاى #کهنه و #گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
#پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما #کاغذ #باطله دارین»
#کاغذ #باطله نداشتم و #وضع #مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم.
مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به #پاهاى #کوچک آنها افتاد
که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان #قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون #شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار #بخارى نشاندم تا #پاهایشان را #گرم کنند.
بعد یک فنجان #شیرکاکائو و کمى #نان #برشته و #مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم.
زیر چشمى دیدم که #دختر کوچولو #فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.
بعد پرسید:« #ببخشین #خانم ! #شما #پولدارین ؟ »
نگاهى به #روکش #نخ_نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
#دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى #نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه #رنگ #فنجون و #نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى که بسته هاى #کاغذى را جلوى #صورتشان گرفته بودند تا #باران به #صورتشان #شلاق نزند، رفتند.
#فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم.
بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم.
#سیب_زمینى ، #آبگوشت ، #سقفى #بالاى #سرم ، #همسرم ، یک #شغل #خوب و #دائمى ، همه اینها به هم مى آمدند.
صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.
#لکه هاى #کوچک #دمپایى را از کنار بخارى، #پاک #نکردم.
مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه #آدم #ثروتمندى #هستم.
... ادامه
#زیبا
1392/07/9 - 15:02