یافتن پست: #آشپزخانه

صوفياجون
46ad41626e01.jpg صوفياجون

{-41-}{-35-}{-35-}
که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی

لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی

نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست:

نگاه سرد زندانبان!

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی!

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه!

زنی شرمنده از کودک

کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب

بخواب آری

و من تکرار خواهم کرد

سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است!

زنی را می شناسم من

که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته

دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که: بسه

زنی را می شناسم من

که با شیطان نفس خود

هزاران بار جنگیده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران

تمسخر وار خندیده!

زنی آواز می خواند

زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است

زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد؟

نمی دانم، نمی دانم...



شاعر : - از مجموعه شعر شبانه{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}
zoolal
zoolal
گاهی اوقات دلم یک آشپزخانه آرام
یک استکان چای و مــــادرم را می خواهم …
و گفتن حرفایی که ناگفته مانده اند
دیدگاه · 1393/02/30 - 20:26 ·
7
Mohammad
Mohammad
مردی بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسید
کدام یک از فرزندان خود را بیش از دیگر فرزندانت دوست داری ؟
همسر او گفت همه آنها را بزرگشان و کوچکشان،
دختر و پسر همه یکسانند و همه را به یک اندازه دوست دارم
شوهر گفت : چگونه دل تو برای آنها همه جا دارد
همسر جواب داد :
این خلقت خدا است که مادر دلش برای همه فرزندان خود وسعت دارد
مرد لبخندی زد و گفت :
اکنون شاید بتوانی بفهمی که چگونه دل مرد برای چهار زن همزمان وسعت دارد
خدایش بیامرزد روش والایی در قانع کردن داشت ،
لاکن موقعیتش در آشپزخانه غلط بود
مراسم آن تازه در گذشته صبح و بعد از ظهر فردا برگذار می شود ! {-15-}{-15-}{-15-}
Mostafa
Mostafa
چگونه در کارهای منزل به زنمان کمک کنیم؟


1- در خوردن غذا با او همکاری کنید.
2- کانال های تلویزیون را شما عوض کنید.
3- موقعی که همسرتان مشغول تمیز کردن زمین و جارو کردن است
پایتان را بلند کنید که زیر پایتان را نیز جارو بکشد.
4- با آواز خواندن در حمام موجبات شادی دلبندتان را فراهم آورید.
5- وقتی همسرتان در آشپزخانه مشغول پخت غذاست
گاهی به آشپزخانه سرزده و با ناخونک زدن به غذا
به او در پخت غذای خوشمزه تر و لذیذتر مشاوره دهید.
6- با آروغ زدن پس از غذا، همسرتان را از حالت رمانتیک درآورید
تا محیط خانه برای وی یکنواخت و خسته کننده نشود !{-7-}
Gohar
Gohar
چگونه در کارهای منزل به زنمان کمک کنیم؟

1- در خوردن غذا با او همکاری کنید.
2-کانال های تلویزیون را شما عوض کنید.
3-موقعی که همسرتان مشغول تمیز کردن زمین و جارو کردن است، پایتان را بلند کنید که زیر پایتان را نیز جارو بکشد.
4-وقتی همسرتان در آشپزخانه مشغول پخت غذاست، گاهی به آشپزخانه سرزده و با ناخونک زدن به غذا، به او در پخت غذای خوشمزه تر و لذیذتر مشاوره دهید.
5-با آواز خواندن در حمام موجبات شادی دلبندتان را فراهم آورید.
6-با آروغ زدن پس از غذا، همسرتان را از حالت رمانتیک درآورید تا محیط خانه برای وی یکنواخت و خسته کننده نشود!{-7-}{-7-}{-7-}{-7-}
دیدگاه · 1392/10/29 - 03:34 ·
4
چگونه در کارهای منزل به زنمان کمک کنیم؟

1- در خوردن غذا با او همکاری کنید.
2-کانال های تلویزیون را شما عوض کنید.
3-موقعی که همسرتان مشغول تمیز کردن زمین و جارو کردن است، پایتان را بلند کنید که زیر پایتان را نیز جارو بکشد.
4-وقتی همسرتان در آشپزخانه مشغول پخت غذاست، گاهی به آشپزخانه سرزده و با ناخونک زدن به غذا، به او در پخت غذای خوشمزه تر و لذیذتر مشاوره دهید.
5-با آواز خواندن در حمام موجبات شادی دلبندتان را فراهم آورید.
6-با آروغ زدن پس از غذا، همسرتان را از حالت رمانتیک درآورید تا محیط خانه برای وی یکنواخت و خسته کننده نشود!
... ادامه
دیدگاه · 1392/09/23 - 01:02 ·
9
صوفياجون
mo10528.jpg صوفياجون

خانه ای با سبک قدیمی به همراه بخاری با سوخت چوب
بخاری هایی که سوختشان چوب است را بیشتر در فیلم ها دیده اید و شاید تصور نکرده باشید که م یتوان از آن ها در خانه های شخصی هم استفاده کرد.اما با استفاده از آن می توانید حال و هوای خاصی به آشپزخانه و یا اتاق هاتان ببخشید.
... ادامه
ReyHaNE (دختر همسایه)
ReyHaNE (دختر همسایه)
بیماری یخچال گرایی چیست ؟!
نوعی بیماری روانیست که فرد را تحریک به باز کردن درب یخچال می‌کند،
در حالی‌ که نه تشنه است، نه گرسنه است و نه اصلا میداند که چه می‌خواهد
از علائم این بیماری این است که فرد از اتاقش خارج میشود
سرگردان راه آشپزخانه را در پیش می‌گیرد درب یخچال را باز می‌کند،
چیزی بر نمیدارد درب را می‌بندد
این بیماری به وفور در میان متولدین دهه‌های ۶۰ و ۷۰ به چشم می‌خورد!
... ادامه
دیدگاه · 1392/09/13 - 15:37 ·
6
ıllı YAŁĐA ıllı
d82e619701ecc810cc8859836f25071e.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
Mostafa
Mostafa
یه روز به همسرم گفتم :
«همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو می‌زنی، بعد آن را داخل ماهیتابه می‌اندازی! »
او گفت: «علتش را نمی‌دانم ؛این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»
چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که ؛
چرا سر و ته سوسیس را قبل از سرخ کردن، صاف می‌کند ؟
او گفت:
«خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچ‌وقت، اما چون دیدم مادرم این کار را می‌کند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.»
طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا
سر و ته سوسیس را می‌زده ؟!
او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت :
«در سال‌های دوری که از آن حرف می‌زنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمی‌شد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاه‌تر شود... همین !!! »

ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم می‌گوییم که ریشه آن اتفاقی مانند این داستان است!
... ادامه
Morteza
Morteza
مادر پیر شده و آشپزخانه از تنها شدن نگران است …
یقه پیراهن پدر هراسان به آخرین دکمه های بسته شده با دست او خیره شده اند …
فرشته مو سفید خانه مان کوله بارش را بسته …
امروز برایم خاطره اولین روز مدرسه ام را گفت که وقتی وارد کلاس شدم و او میرفت گریه میکردم …
خواستم بگویم آخر مهربان آن روز زجه هایم برای چهار ساعت ندیدنت بود ولی یک عمر ندیدنت را چه کنم ؟؟؟ اما نگفتم …
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ
؟

هوا بدجورى بود و آن و کوچولو حسابى مچاله شده بودند.
هر دو لباس هاى و به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پرسید:«ببخشین خانم! شما دارین»
نداشتم و خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم.
مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به آنها افتاد
که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار نشاندم تا را کنند.
بعد یک فنجان و کمى و به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم.
زیر چشمى دیدم که کوچولو خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.
بعد پرسید:« ! ؟ »
نگاهى به مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
کوچولو فنجان را با احتیاط روى آن گذاشت و گفت: «آخه و اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى که بسته هاى را جلوى گرفته بودند تا به نزند، رفتند.
هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم.
بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم.
، ، ، ، یک و ، همه اینها به هم مى آمدند.
صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.
هاى را از کنار بخارى، .
مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه .
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ
با همچین هایی نکنید....
دیروقت به خونه رسید آهسته رو انداخت و درو باز کرد و یکسر به
زد
ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل دید
بلافاصله رفت و شوهرش رو برداشت و تا جایی که میخوردند آن دو را
با زد و و کرد.
بعد با بطرف اشپزخانه رفت تا بخورد
با کمال تعجب را دید که در نشسته است.
گفت سلام عزیزم!
و سر شب از شهرشون به ما اومده بودند چون بودند
بهشون دادم تو ما کنند
؟؟؟؟؟؟
MahnaZ
MahnaZ

يك روز ، وقتي به خانه برگشت، پشت در اي را ديد
كه نه داشت و نه ي روي آن بود. فقط و روي پاكت نوشته شده بود.
او با تعجب را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند: « ، امروز به ي تو مي آيم
تا تو را كنم . با ، » همان طور كه با دستهاي لرزان را روي ميز مي گذاشت،
با خود فكر كرد كه چرا مي خواهد او را كند؟ او كه آدم مهمي نبود.
در همين فكر ها بود كه ناگهان را به ياد آورد و با خود گفت:
«من، كه چيزي براي ندارم.» پس نگاهي به انداخت.
او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت رفت و يك و خريد.
وقتي از بيرون آمد، به شدت در حال بود و او عجله داشت
تا زود به خانه برسد و را حاضر كند. در ، و را ديد كه از .
به گفت: « ، ما و نداريم. بسيار است و هستيم.
آيا امكان دارد به ما كنيد؟» جواب داد: « ،
من ديگر ندارم و اين ها را هم براي خريده ام.»
گفت: « ، » و بعد را روي هاي گذاشت
و به حركت ادامه دادند. همانطور كه و در حال شدن بودند،
شديدي را در احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دويد: «آقا، خانم، خواهش مي كنم صبر كنيد»
وقتي به و رسيد، سبد را به آ‎نها داد و بعد را در آورد و روي هاي انداخت.
از او كرد و برايش كرد. وقتي به رسيد،
يك لحظه شد چون مي خواست به بيايد و او ديگر چيزي براي از نداشت.
همانطور كه در را باز مي كرد، ديگري را روي ديد. را برداشت و باز كرد:
« ، از و ، با ،
... ادامه
نگار
21453_310329219102481_63854135_n.jpg نگار
MahnaZ
97264120702942814246.jpg MahnaZ
MahnaZ
93713285725208833234.jpg MahnaZ
MahnaZ
93321639254067181777.jpg MahnaZ
MahnaZ
84646822380291297256.jpg MahnaZ
MahnaZ
73913708097571678576.jpg MahnaZ
MahnaZ
57037228262709528963.jpg MahnaZ
MahnaZ
55307388458701088872.jpg MahnaZ
MahnaZ
52954398011804259328.jpg MahnaZ
MahnaZ
50179497033374914719.jpg MahnaZ
صفحات: 1 2 3 4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ