کاربران گروه

نمایش همه

مدیران گروه

برچسب‌های کاربری

داستانک

گروه عمومی · 31 کاربر · 331 پست
MahnaZ
MahnaZ
در کلاس درس خطاب به یکی از میگه
انواع رو توضیح بده و کدومه
میگه رو کنار خیابان سوار میکنی.
اما کمی بعد توی ماشینت می کنه. مجبور می شی اونو به برسونی.
در این لحظه دچار#استرس آنهم از نوع ‌ میشی!
در به شما می گن که این خانم هست و به تو میگن که بزودی میشی.
تو میگی شده من این نیستم ولی با ناله ای میگه چرا هستی.
در اینجا مقدار شما بیشتر میشه. آن هم از نوع !
در خواست دی.ان.ای می کنی. انجام میشه و به شما میگه :
دوست عزیز شما کاملا ، شما ندارید و این مشکل شما کاملا قدیمی و بهتر بگویم .
خیال تو راحت میشه و سوار میشی و .
توی راه به سمت خونه ناگهان به یاد #۳ تا ت میفتی …؟ و اینجاست که شروع میشه!
MahnaZ
MahnaZ
....
#ﺩﻩ #ﻣﺮﺩ ﻭ #ﯾﮏ #ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ #ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ #ﻃﻨﺎﺏ
ﺗﺤﻤﻞ #ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ #ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ
ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ #ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ #ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ #ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ
ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ #ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ #ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ
ﭼﯿﺰﯼ #ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ ... ﻣﻦ #ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ
ﺑﻪ #ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ #ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ
#ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ #ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ
....
می خواست تا یک سخنگو بخرد،
های متعددی را دید و قیمت و را پرسید.
گفت: " این ؟ سه چهار میلیون ! ... و
دلیل آورد: - " این میگه، تموم شعرای ، ، و 3فروغ رو از !"
به دنبال ، یکی پیدا کرد که بود اما هنوز و داشت،
رو به گفت: " پس این را می خرم که است و نباید باشد"
- این؟!... ، قیمت این بالای شش هفت میلیونه...
چون تمام اشعار و و رو از نا امید نشد و
دیگری پیدا کرد که حسابی بود،
گفت: " این که است و حتماً ... "
- این؟!... ، قیمت اش بالای پونزده شونزده میلیونه...
چون اشعار و و رو ...
که نمی خواست دست خالی برگردد به دیگری اشاره می کند که
و بر بی حرکت افتاده و هایش هوا بود....
انگار هم نمی کشید.
"- این یکی را می خرم که پیداست ، که نمی زند،
حتماً هیچ هم ندارد و باید خیلی باشد..."
- این یکی؟!... اصلاً ! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه!
"- آخه چرا؟ مگه اینم می خونه؟"
"- نه...! نمی خونه،
حتی ندیدم تا امروز بزنه،
اصلا هیچ کاری نمی کنه...
اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن !
... ادامه
@iman عضو گروه شد. 1392/06/31 - 00:29
@noosha عضو گروه شد. 1392/06/31 - 00:28
MahnaZ
158425.jpg MahnaZ
روزی متوجّه شد را در گم کرده است.
معمولی امّا با ای از و بود.
بعد از آن که درمیان بسیار جستجو کرد و آن را نیافت
از گروهی که در بیرون مشغول بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند
ای دریافت نماید. به محض این که مطرح شد
به درون هجوم آوردند وتمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم پیدا نشد.
از بیرون رفتند و درست موقعی که از ادامۀ شده بود،
نزد او آمد و از وی خواست به او دیگر بدهد.
نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی به نظر میرسد."
پس را به به درون فرستاد.
بعد از اندکی در حالی که را در دست داشت از بیرون آمد.
از طرفی شد و از طرف دیگر گشت که چگونه از آنِ این شد.
پس پرسید، "چطور شدی در حالی که بقیه ماندند؟"
پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی نشستم
و در دادم تا را شنیدم و در همان جهت کردم و آن را ."
وقتی که در باشد بهتر از که پر از است فکر میکند.
هر روز اجازه دهید شما اندکی یابد و در قرار گیرد
و سپس ببینید چقدر با به شما خواهد کرد خود را آنطور که مایلید و بخشید.
MahnaZ
MahnaZ

يك روز ، وقتي به خانه برگشت، پشت در اي را ديد
كه نه داشت و نه ي روي آن بود. فقط و روي پاكت نوشته شده بود.
او با تعجب را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند: « ، امروز به ي تو مي آيم
تا تو را كنم . با ، » همان طور كه با دستهاي لرزان را روي ميز مي گذاشت،
با خود فكر كرد كه چرا مي خواهد او را كند؟ او كه آدم مهمي نبود.
در همين فكر ها بود كه ناگهان را به ياد آورد و با خود گفت:
«من، كه چيزي براي ندارم.» پس نگاهي به انداخت.
او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت رفت و يك و خريد.
وقتي از بيرون آمد، به شدت در حال بود و او عجله داشت
تا زود به خانه برسد و را حاضر كند. در ، و را ديد كه از .
به گفت: « ، ما و نداريم. بسيار است و هستيم.
آيا امكان دارد به ما كنيد؟» جواب داد: « ،
من ديگر ندارم و اين ها را هم براي خريده ام.»
گفت: « ، » و بعد را روي هاي گذاشت
و به حركت ادامه دادند. همانطور كه و در حال شدن بودند،
شديدي را در احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دويد: «آقا، خانم، خواهش مي كنم صبر كنيد»
وقتي به و رسيد، سبد را به آ‎نها داد و بعد را در آورد و روي هاي انداخت.
از او كرد و برايش كرد. وقتي به رسيد،
يك لحظه شد چون مي خواست به بيايد و او ديگر چيزي براي از نداشت.
همانطور كه در را باز مي كرد، ديگري را روي ديد. را برداشت و باز كرد:
« ، از و ، با ،
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ

با در خانه تماس گرفت و گفت:”عزیزم ازمن خواسته شده که با
و چند تا از برای به ” ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.
این فرصت خوبی است تا که منتظرش بودم بگیرم
بنابراین لطفا های کافی برای یک هفته برایم بردار و مرا هم آماده کن.
ما از خواهیم کرد و من سر راه را از خانه برخواهم داشت ،
راستی اون های را هم بردار.
با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی است
اما بخاطر این که نشان دهد است دقیقا کارهایی را که خواسته بود انجام داد..
هفته بعد به خانه آمد ، یک کمی به نظر می رسید اما و#مرتب بود.
به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او گرفته است یا نه؟
مرد گفت :” بله تعداد زیادی ، چند تایی و چند تا هم گرفتیم .
اما چرا اون هایی که گفته بودم برایم ؟”
جواب داد:
های رو توی گذاشته بودم.
... ادامه
MahnaZ
olaq.png MahnaZ

شخصی که سابقه دوستی با را داشت، روزی را به خواست.
گفت در خانه نیست. در این هنگام صدای از برخواست.
آن گفت: تو که می گویی در خانه نیست، پس این از کیست؟
گفت: تو باسابقه پنجاه سال ولی را کنی؟
... ادامه
MahnaZ
Pedar.jpg MahnaZ
روزی دست خود را روی خود گذاشت و گفت یا ؟ گفت .
جا خورده و دوباره پرسید یا ؟ گفت .
بغض کرد ودوباره پرسید یا ؟ .
ازجابلند شد چند قدم با و از دور شد و دوباره پرسید
یا ؟ گفت ...
گفت چون من شدم گفتی ؟
گفت نه آن باری که گفتم از چون روی ام بود
به مثل تو بود
اما وقتی را . . .
MahnaZ
MahnaZ

ی بغداد در میان جمعی مدعی شد که تاکنون هیچکس نتوانسته اورا بزند.
هم که در آنجا حضور داشت به گفت:
زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد...!
گفت: چون از عهده برنم آید چنین می گویی.
گفت: افسوس که اینک مهمی دارم وگرنه به تو می کردم.
لبخندی زد و گفت: برو و پس از آنکه را انجام دادی برگرد و ادعای خود را کن.
گفت: پس همینجا بمان تا ، و .
یکی دو ساعتی ماند اما از نشد
و آنگاه دریافت که چه آسان از یک خورده است.
... ادامه
MahnaZ
nojom.jpg MahnaZ

شخصی در نزد خلیفه مدعی شد که می داند،
حضور داشت. پرسید: آیا می دانی که در ات که نشسته است؟
گفت: نمی دانم.
گفت: توکه ات را نمی شناسی، چگونه از های خبر میدهی.
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ
به دهکده ای رفت تا معروفی را زیارت کند و دید که در اتاقی می کند. اتاق پر از بود و غیر از آن فقط و دیده می شد.

پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...

گفت: مال تو کجاست؟

گفت:من اینجا .

گفت: .
... ادامه
MahnaZ
0.052466001319804080_jazzaab_ir.jpg MahnaZ
... ادامه
MahnaZ
0.052466001319804080_jazzaab_ir.jpg MahnaZ
روزی یک ، بچه کوچکش را به یک برد
تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر هستند .
آنان یک یک را در یک به سر بردند .
در راه بازگشت و در ، از بچه پرسید : درباره چی بود ؟
پاسخ داد : بود !
پرسید : آیا به آنان کردی ؟
پاسخ داد : فکر می کنم !
و پرسید : چه چیزی از این گرفتی ؟
کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که در خانه داریم و تا .
در داریم و ای دارند که ندارد .
در هایی داریم و را دارند .
به محدود می شود ، اما !
در های ، بند آمده بود .
اضافه کرد : که به دادی واقعا چقدر هستیم
MahnaZ
MahnaZ
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است .
تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد .
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود
با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند .
اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود
و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم


میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند
و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته .
من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت .
امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !!
... ادامه
MahnaZ
0.052466001319804080_jazzaab_ir.jpg MahnaZ
زدن یک
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ
داستان کوتاه و زیبای و

روزی #(ع) رو به کرد و از درگاهش درخواست نمود:
الها، می خواهم ات را ببینم.
ندا آمد: به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او ی من است.
صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت.
با ، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
پس از بازگشت، رو به کرد و ضمن تقدیم سپاس از اش، عرضه داشت:
الها ، حال می خواهم ات را ببینم.
ندا آمد: به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او ی من است.
هنگامی که شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت…
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان و است!
رو به ، با و عرضه داشت:
! چگونه ممکن است که ترین و ات باشد!؟
ندا آمد: ، این که صبح هنگام میخواست با از در خارج شود،
ی من بود. اما… هنگامی که به های افتاد،
از پرسید: ! تر از این ها چیست؟
گفت: .
پرسید: تر از چیست؟
پاسخ داد: ها.
پرسید: تر از ها چیست؟
در حالی که به نگاه می کرد، از جاری شد و گفت:
. از ها نیز تر است.
پرسید: از تو چیست؟
که دیگر تمام شده بود، به ناگاه ترکید و گفت:
، و از تمام هرچه هست، و تر است.
شهرزاد
fu2036.jpg شهرزاد
یک روز از یک زوج خوشبخت سوال کردم
دلیل موفقیت شما در چیست ؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید؟
آقاهه پاسخ داد: من و خانمم از روز اول حد و حدود خودمان را مشخص کردیم
قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا در مورد مسائل کلی نظر بدهم!
گفتم: آفرین! زنده‌باد ! تو آبروی همه‌ی مردها را خریده‌ای ! من بهت افتخار می‌کنم.
حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اونها حق اظهارنظر داره، چیه ؟
آقاهه گفت: مسائل بی‌اهمیتی مثل این که ما با کی رفت ‌و‌ آمد کنیم، چند تا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشین‌مان چه باشد، چی بخوریم، چی بپوشیم و ...
گفتم: پس اون مسائل کلی و مهم که تو در موردش نظر می‌دی، چیه ؟
آقاهه گفت: من در مورد مسائل بحران خاور میانه، نوسانات دلار، قیمت نفت و اوضاع جاری مملکت نظر می‌دهم.
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ
و

به که دائم می شد گفت :
تو باید یاد بگیری که خودت رو کنی و و باشی.
و بعد تعدادی به او داد و خواست هر بار که می شه یکیش رو به بکوبه!
روز اول به زد.
روز دوم تا و ...!
او هر روز وقتی اتاقش رو می دید تلاش می کرد تا کمتر بشه وتعداد هائی که به می کوبید مدام و می شد.
تا اینکه روزی گفت :
از این به بعد به نزن و هر وقت تونستی خودت رو کنی و جلوی رو بگیری ، یکی از اون ها رو بکش.
چند روز بعد همه ها از کشیده شده بودند.
که خیلی بود از بخاطر شدن کرد و گفت :
خیلی خوبه که دیگه نمی شی ، ولی یه نگاه به اتاقت بنداز.
نگاهی به انداخت ، چیزی که به دیده می شد های زیادی بود که اون رو و کرده بودند.
ادامه داد :
اتاقت دیگه مثل اش نیست.
وقتی با با صحبت می کنی ، هات در اونها چنین رو ایجاد می کنه.
اگر هم دیگه به ادامه ندی ، می مونه.
کاشکی قبل از و دیگران کمی فکر کنیم.
روی ها و داشته باشیم.
و ها به .
... ادامه
صفحات: 1 2 3 4 5